سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف


چند باریست که نمازهای مغرب و عشا را در مسجدی نزدیک کلاسی که میروم میخوانم. در آن دقایق که موذن به بهترین اعمال دعوتمان میکند خیابان و کوچه پر است از آدم های رنگارنگی که مست دنیایند و یقینا دعوت رستگاری را نمی شنوند . در هیاهوی آدمیان باید از لا به لای آنها با هروله گذر کنم تا سر وقت به نماز برسم. 

دیشب مقداری زودتر رسیده بودم .نشستم و مشغول ذکر شدم .اما چشمانم روی بانوانی بود که آماده نماز میشدند. چادر گلدار یکی از نمازگزاران که در صف اول نشسته بود توجهم را جلب کرد و خیره به گلهای چادر غرق ذکر بودم که آن شخص رویش را به طرفم برگرداند و تازه آنوقت بود که متوحه شدم این دختر جوان دچار سندم دان یا همان مونگلیسم است.

اعتراف میکنم که بهت زده شده بودم و ذهنم به تمامی درگیر آن دختر شد بحدی که در حین نماز یکی دو بار هم بی اختیار چشمانم دنبال او دوید و یک جورهایی از دیدنش لذت بردم. بین دو نماز سرم را پایین انداخته و ضمن ذکر داشتم به دختران و زنان زیبایی فکر میکردم که همان دقایق یا سخاوت و دست و دلبازی جسم و روح رو خود را در معرض نمایش و دسترسی قرار میدهند و غرق لذت از مورد توجه قرار گرفتن ابالیس خاکی اند.

امشب باز هم همان دختر را دیدم , در همان مکان و همان صف. ظاهرا پای ثابت مسجد و نمازهاست, زیرا بخوبی همه را میشناسد و همه میشناسندش. امشب بین دو نماز پاکت شکلاتی باز کرد و شروع کرد از همان ردیف اول به تعارف. من اما مشغول خواندن نماز دهه ذی الحجه شدم و میدانستم که اگر به من برسد سهمم را کنار مهرم خواهد گذاشت. اما شکلاتش تمام شد و به محدوده ای که من بودم نرسید.

بی اندازه دوست داشتم روزه ام را با شکلات این دختر, یا بعبارتی این بنده مخلص خدا باز کنم.


او اینجاست. 



::: چهارشنبه 91/8/3::: ساعت 7:37 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 111
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :64401
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<